روز اول مهر لیانا

صبح روز اول مهر، آفتاب آرام و مهربان از پشت پنجره سرک کشید و با نور طلایی‌اش اتاق کوچک لیانا را پر کرد. دلش هیجان‌زده می‌تپید؛ چون امروز نخستین روزی بود که قرار بود به مدرسه برود. کیف نو و لباس مرتبش کنار تخت آماده بود و مادر با لبخندی پر از مهر، موهای او را مرتب می‌کرد.

وقتی همراه خانواده‌اش به مدرسه رسید، حیاط پر از همهمه و هیجان شد. بچه‌ها یکی‌یکی آمدند، بعضی لبخند و ذوق داشتند و بعضی کمی ترس و دلهره نشان می‌دادند. لیانا دست مادر را محکم گرفت و نگاهش پر از پرسش بود. به محض این که صدای زنگ آغاز مراسم صبحگاه پیچید، همراه بقیه بچه‌ها در صف ایستاد.

مراسم صبحگاه

هوای خنک صبحگاهی پر از شور و شوق شد. همه چشم‌ها به سمت خانم مدیر دوخته شد. او پشت تریبون ایستاد و با لبخندی صمیمی خوشامد گفت: «خوش آمدید به خانه دوم‌تان، اینجا جایی‌ست برای یاد گرفتن، برای بازی کردن و برای ساختن دوستی‌های تازه.» صدایش مثل نسیمی آرام بر دل همه نشست. بچه‌ها دست زدند و بعد از صحبت‌های کوتاه، سرود ملی را با شور خواندند. برای آغاز سال تحصیلی جشن کوچکی برگزار کردند؛ بادکنک‌های رنگی را به آسمان رها کردند و صدای شادی بچه‌ها همه‌جا را پر کرد.

پس از پایان مراسم، لیانا همراه خانم معلم و دوستان تازه‌اش به کلاس رفت. کلاس پر از رنگ و نقاشی بود. روی دیوارها نوشته‌هایی با خط درشت و زیبا دیده می‌شد: «خوش آمدید». خانم معلم با صدایی گرم گفت: «امسال با هم یاد می‌گیریم، می‌خندیم و دنیای تازه‌ای می‌سازیم.» او ابتدا بچه‌ها را شناخت و بعد برایشان بازی‌هایی ترتیب داد تا دوستان جدیدی پیدا کنند. صدای خنده و شادی از هر گوشه کلاس بلند شد و لیانا کم‌کم احساس کرد اینجا همان جایی است که دوست دارد هر روز بیاید.

زنگ تفریح

زنگ تفریح که رسید، حیاط مدرسه به دنیایی پر از دویدن و بازی تبدیل شد. بچه‌ها دنبال هم دویدند، بعضی طناب زدند و بعضی دیگر روی نیمکت‌ها نشستند و خوراکی‌هایشان را با هم تقسیم کردند. لیانا هم به جمع دوستانش پیوست. او فهمید مدرسه فقط درس خواندن نیست؛ مدرسه یعنی دوستی، یعنی خنده‌های بی‌پایان و ماجراهای تازه.

وقتی زنگ آخر به صدا درآمد، دلش نمی‌خواست روز تمام شود. با این حال شاد و پر از خاطرات شیرین به خانه برگشت. همان‌طور که کیفش را روی زمین گذاشت، با ذوق برای مادر و پدرش تعریف کرد که چگونه مراسم صبحگاه داشتند، خانم مدیر برایشان صحبت کرد، جشن گرفتند، بازی کردند و دوست‌های تازه‌ای ساختند.

آن شب، وقتی روی تخت دراز کشید، چشم‌هایش پر از رؤیاهای قشنگ فردا شد. با خودش گفت: «مدرسه مثل یک قصه شیرین است، قصه‌ای که هر روز صفحه‌ای تازه دارد.» و با لبخند به خواب رفت